معماری بیش از آنکه مسئلهای زیباییشناسانه باشد، عرصهای برای توزیع قدرت است؛ قدرتی که میتواند زندگی جمعی را توانمند کند یا آن را به حاشیه براند. پرسش اینجاست: معماری امروز، در نهایت، به سود چه کسی عمل میکند؟

معماری هرگز عملی خنثی نبوده است. هیچ دیوار، میدان یا بنایی صرفاً محصول تصمیمات فنی یا زیباییشناسانه نیست؛ هر فضا بازتاب انتخابهایی است که بهطور مستقیم یا غیرمستقیم بر شیوه زیستن انسانها اثر میگذارد. از کاخهای سلطنتی و معابد آیینی تا پروژههای مسکن اجتماعی و زیرساختهای شهری، معماری همواره در پیوندی تنگاتنگ با قدرت، سرمایه و ساختارهای اجتماعی شکل گرفته است. در چنین بستری، پرسش از «نفع» معماری، اینکه در خدمت چه کسی و چه چیزی قرار میگیرد پرسشی حاشیهای نیست، بلکه در مرکز گفتمان معماری قرار دارد.
در سنت کلاسیک، این پیوند چندان پنهان نبود. ویتروویوس در رسالهی مشهور خود از سهگانهی «استحکام»، «فایده» و «زیبایی» سخن میگوید، اما پرسش بنیادین این است که فایده برای چه کسی تعریف میشد. معماری یونان و روم، هرچند به نظم، تناسب و دوام میاندیشید، اغلب ابزار تثبیت قدرت سیاسی و اجتماعی بود. میدانها، معابد و بناهای یادمانی بیش از آنکه پاسخگوی نیازهای روزمرهی مردم باشند، نمایش اقتدار و نظم حاکم بودند. رنسانس، با انسانیتر کردن زبان معماری، این الگو را تلطیف کرد، اما وابستگی معماری به نخبگان و ساختار قدرت همچنان باقی ماند. این چرخه تا آغاز مدرنیسم با چالشی جدی مواجه نشد. معماران مدرن، در واکنش به نابرابریهای شهری و شرایط نامطلوب زیست صنعتی، وعدهی معماری برای همگان را مطرح کردند. لوکوربوزیه زمانی که خانه را «ماشینی برای زندگی» توصیف میکرد، در پی آن بود که معماری را از تزئینات اشرافی جدا کند و آن را به ابزاری کارآمد برای زندگی روزمره بدل سازد. مدرسهی باهاوس نیز با تأکید بر پیوند هنر، صنعت و جامعه، رؤیای دموکراتیزهکردن طراحی را دنبال میکرد؛ رؤیایی که در آن، معماری قرار بود پاسخگوی نیازهای جمعی باشد، نه بیان سلیقهی فردی یا نمایش ثروت.
با این حال، فاصلهی میان نیت و نتیجه بهسرعت آشکار شد. بسیاری از پروژههای مدرن، بهویژه در مقیاس انبوه، به فضاهایی بیروح و جدا از زندگی واقعی بدل شدند. بلوکهای مسکونی عظیم، زونبندیهای سختگیرانه و شهرهایی که برای حرکت خودرو طراحی شده بودند، نشان دادند که ادعای نفع عمومی، لزوماً به تجربهای انسانی و اجتماعی منجر نمیشود. جین جیکوبز در نقد تند خود بر برنامهریزی مدرن هشدار داد که شهر، بیش از آنکه به نظم انتزاعی نیاز داشته باشد، به پیچیدگی روابط انسانی وابسته است. از نگاه او، خیابانهای زنده و تعاملات روزمره، قربانی پروژههایی شدند که با نیت اصلاح، اما بدون شنیدن صدای مردم شکل گرفتند. این نقدها معماری را بار دیگر با یک تناقض اساسی روبهرو کرد: آیا معماریای که به نام نفع عمومی طراحی میشود، اما از تجربهی زیستهی شهروندان فاصله دارد، واقعاً عمومی است؟ در پاسخ به این پرسش، طیفی از معماران و نظریهپردازان تلاش کردند تعریفی انسانیتر از مسئولیت معماری ارائه دهند. لوئی سالیوان معماری را بخشی از پروژهی دموکراسی میدانست و بر این باور بود که فرم، باید بازتابی از زندگی و ارزشهای جامعه باشد. فرانک لوید رایت با مفهوم معماری ارگانیک، بر پیوند بنا با انسان و طبیعت تأکید میکرد، نه با نمایش قدرت یا ثروت. آلوارو سیزا بارها یادآور شده است که معمار نمیتواند نسبت به پیامدهای اجتماعی کار خود بیتفاوت باشد، حتی اگر این پیامدها فراتر از محدودهی سایت پروژه رخ دهند.
در شرق، تادائو آندو با فضاهای مینیمال خود، معماری را نه ابزاری برای مصرف، بلکه بستری برای تأمل میداند؛ فضایی که انسان را به مکث و اندیشیدن دعوت میکند. فومیهیکو ماکی با طرح مفهوم «فرم جمعی»، شهر را کلی زنده میبیند که هر بنا باید در خدمت تعادل و پویایی آن عمل کند. دنیز اسکات براون نیز هشدار میدهد که معماریای که از فرهنگ روزمره و نشانههای زندگی واقعی جدا شود، به شیئی منزوی و خودارجاع تبدیل خواهد شد. وجه مشترک تمام این دیدگاهها، تأکید بر این نکته است که معماری تنها زمانی معنا دارد که فراتر از خود، به انسان و جامعه بیندیشد.
با وجود این میراث فکری، معماری معاصر بیش از هر زمان دیگری تحت فشار اقتصاد بازار قرار گرفته است. رقابت برای دیدهشدن، برندینگ معماران و تولید پروژههای شاخص، معماری را به کالایی نمادین و نمایشی بدل کرده است. در چنین فضایی، نفع عمومی اغلب به مفهومی مبهم و ثانویه فروکاسته میشود. این وضعیت بهمعنای نفی کامل معماری شاخص یا بیان فردی نیست، بلکه مسئله در مرز میان امضای شخصی و مسئولیت اجتماعی شکل میگیرد. پرسش اصلی این است که آیا میتوان معماریای داشت که هم هویت خلاقانهی معمار را حفظ کند و هم به نیازهای واقعی جامعه پاسخ دهد؟
در نهایت، معماری محصول یک رابطهی پیچیده است؛ رابطهای میان معمار، کارفرما، سرمایه و جامعه. حذف هر یک از این اضلاع، تعادل را بر هم میزند. معماریای که صرفاً در خدمت سرمایه باشد، از زندگی جمعی جدا میشود، و معماریای که واقعیتهای اقتصادی را نادیده بگیرد، به آرمانشهری دستنیافتنی تبدیل خواهد شد. بنابراین مسئله، حذف منافع شخصی نیست، بلکه مهار و جهتدهی آن در چارچوب نفع عمومی است.
بازگشت به معماری عمومی، بیش از آنکه به سبک یا فرم وابسته باشد، به تغییر نگرش نیاز دارد. مشارکت واقعی جامعه در فرآیند طراحی، توجه به پروژههای کوچکمقیاس اما تأثیرگذار، و آموزش معمارانی که مسئولیت اجتماعی را بخشی از حرفهی خود میدانند، میتواند این مسیر را هموار کند. فضا بخشی از حق شهروندی است و معماری، خواه ناخواه، در شکلدهی به این حق نقش دارد.
در نهایت، معماری یک انتخاب است؛ انتخاب میان نمایش یا معنا، میان منافع کوتاهمدت یا اثرات بلندمدت. اگر معماری قدرت است، همانگونه که تاریخ نشان داده، این قدرت میتواند هم به انحصار بینجامد و هم به رهایی. پرسش همچنان باز میماند: معماری امروز، آگاهانه یا ناآگاهانه، در خدمت چه کسی ساخته میشود؟
نویسنده: پویا مودتی | معمار و پژوهشگر حوزه معماری و انرژی |
تصویر: پویا مودتی